من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
تعبیر ساده ای بود روزی! «که ناگهان چقدر زود دیر میشود» و حالا... این دوری و دیری... در من بغض میشود به سنگینی پلکهای جنازه فکرم! که باد میکند که گند میخورد... و انگار که باز جان میگیرد «نیست» در پچ پچ ناآرام ذهنم «ای خواجه درد هست ولیـ... » -- انگار مریض شدم! مدام نفس عمیق میکشم. نه اینکه بخواهم این هوای لعنتی را تو بدهم... زور میزنم این هوای لعنتی را بیرون کنم -- میچرخم و میپیچم به دور سیمهای خاردار روحم هر روز بیشتر... (از تو چه پنهان، درد دارد... هر روز بیشتر) -- و من هرچقدر هم آب درون لیوان را میبینم... باز هیچ نمیبینم -- کجا را اشتباه آمدم که به این بیابان «بی بازگشت» رسیدم (اینجا توی هیچ نقشهای نبود...) -- از این همه تکرار خستهام... ------------------------------------------------------------- پینوشت: ندارد!
نظرات شما عزیزان: